۱۳۸۹/۰۹/۱۱18:0
به تو مي انديشم
امشب من تنها اینجا نشسته ام . به تو می اندیشم .
و تو نمی دانم به کهِ می اندیشی ؟ و شاید کسی به من می اندیشد ؛
و کسی هم به او !
نمی دانم چگونه بنویسم ، چگونه بیان کنم ، آنچه را در دلم نهفته است .
آنچه را که زبانم از گفتنش غاصر است .
آنچه هر گاه تو را می بینم در من می جوشد و بر زبانم می خشکد .
گاهی حس می کنم در تردیدی به گفتن حرفی ؛ اما شاید ... ؛
آیا این تصور دست یافتنی است که حرفهای دلم را شبها خواب ببینی !؟
می شود تصور کرد که حرفم را از پشت نگاهم میشنوی !؟
می شود به گره های این نگاه دل بست .
کاش می توانستم مثل کودکی ؛ دل به قاصدکی ببندم و حرفایم را برایت
با او زمزمه کنم . کاش یادداشتهایم را می خواندی . گاه در تردید شرایط
گم می شوم که نکند مرا در گذشته جاگذاشته باشی .
نکند خاطره ها را در خاطرت به فراموشی سپرده .
امشب به تو می اندیشم ، به رویایی که فقط کمی دورتر از من در تاریکی
یک اتاق ... ... کاش به من بیاَندیشد .