۱۳۸۹/۰۹/۰۷17:22
مینویسم
مینویسم برای ...می نویسم برای دل خودم که بعد ها بدونم چی اومد به سرم...!
مینویسم برای ...می نویسم برای دل خودم که بعد ها بدونم چی اومد به سرم...!
چه زيباست بخاطر تو زيستن
و براي تو ماندن و به پاي تو مردن
و به عشق تو سوختن
تو بي خيالي غرق غروري...
حالم عجيبه دل شوره دارم....
به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها
درزمان گریستن قلب هاوتظاهربه خوشحالی دراوج غمگینی
وچه دشواروطاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و
بی یاوری درحالی که تظاهرمی کنی هیچ چیز برایت اهمیت
ندارد اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی
به حال خود گریستن وبازهم نفرین به توای سرنوشت!
و چه آرام آمدی و چه آرام تر رفتی . و چه عجیب که هنوز صدای
آمدنت را به یاد دارم. . . و چه عجیب که هنوز گاه گاهی دلتنگ آمدنت
می شوم.
تو رو ندارم
میخوام های های گریه کنم
میخوام زار بزنم
من تورو میخوام
روز به روزم دارم دلتنگتر میشم....
غم بي هم زباني رابراي کوه کن گويم
سلام ای آشنا با رنگ خونم سلام ای دشمن زیبای جونم
بگذار لبخندت تنها خاطره ام باشد
از عشقی که از آ غاز نافرجام بود
من لحظه های بی تو بودن را در
تنهائی خواهم گریست....
گاهـــي دلم براي باورهاي گذشته ام تنگ ميشود....
تنها نشسته ای و همه آنچه نداری...
کسی ست,,شاید آن سوی دنیا,,
روی نیمکتی دیگر کسی نشسته است که همه ی آنچه ندارد
.تویی.....
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن
آخه چه جور دلت اومد
تنهام بذاری و بری
آخه مگه حرفی زدم
زخم زبونی من زدم
بی وفا عشق من
به خدا اشک من
می مونه رو گونم تا بیای پیش من
رفتی و بعد و تو
چه زجری کشیدم
آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد
آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد
آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد
آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند
آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد
آن زمان من مرده ام
وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين
ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند
و من از ميان رفتند
و آن لحظه من تنها يک چيز دارم
و آن خداوند يکتاست که بيشتر از هميشه به او نزديک شده
اما آنگاه مطمين باش
که برای اولين بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد
زيرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم
احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد
کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت
از رويای زيبای دنيا نگفت
از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت
کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود
نميدانم چرا؟
کوچه ای که ميان من و تو بود زيبا نبود
سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم
من از قصه زندگی ام نمی ترسم
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
یه دریا اشـــــــــــــــک برای ریختن دارم…
یه دل گرفته…
یه زندگی پر از خالی…
من سرشارم از تنــهایـــــــــی…