قابل توجه اون دسته ازدخترایی که برضدپسرامینویسند
خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر
تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را
دید.
از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.
بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان
باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد.
جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود
را تغییر داد.
خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی
بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من
مردم؟
…
…
…
…
فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت…….!

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست . کاغذی رو داد دستم
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
اما باید می گفتم . بی شرمانه نگاش کردم و گفتم : دیگه ازت خسته شدم . دیگه
نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می گفتم و دونه های اشک از چشماش جاری می
شد
نمیدونم چی شد . ماشنی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت
«تو اگه بری
من میمیرم»
زمین جای قشنگی نیست؛
من از جنس زمینم، خوب میدانم، که:
اینجا جمعه بازار است
و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند…
نیا باران
زمین جای قشنگی نیست؛
من از جنس زمینم خوب میدانم:
در اینجا
قدر مردم را به جو اندازه میگیرند…
نیا باران
پشیمان میشوی از آمدن؛
زمین
جای قشنگی نیست؛
نیا باران
در اینجا قدر نشناسند مردم؛
در اینجا شعر حافظ
را به فال کولیان در به در اندازه میگیرند…
نیا باران… نیا باران… نیا باران…
شامگاهان که رؤیت دریا
نقش در نقش می نَهُفت کبود
داستانی نه تازه کرد به کار
رشته ای بُگسَسْت و رشته هایی بگشود
رشته های دِگَر بر آب ببرد.
اندر آن جایگه که فندق پیر
سایه در سایه بر زمین گُسترد
چون بماند آبِ جوی از رفتار
شاخه ای خشک و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارینِ چرب دست اُستاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست پس چراغی نهاد بر دَمِ باد
هرچه از ما به یک عتاب ببرد
داستانی نه تازه کرد، آری
آن زِ یغمای ما به رهْ شادان،
رفت و دیگر نه بر قَفْاش نگاه
از خرابیِ ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد!